شعری در مورد بی بی دو عالم
یادگاری کهن از دوره سختی بودم
هرگـــز از همهمـــه بــاد نمـــی لرزیدم
سایه پرورد چه اقبال و چه بختی بودم
به برومندی من بود درختی کم تر
رشد می کردم و می شد تنه ام محکم تر
من به آینده خود روشن و خوش بین بودم
باغ را آینه ی سبز به آیین بودم
روز ها تشنه ی هم صحبتی با خورشید
همه شب هم نفس زهره و پروین بودم
ریشه در قلب زمین داشتم و سر به فلک
برگ هایم گل تسبیح به لب مثل ملک
راستی شکر خدا برگ و بری بود مرا
با درختان دگر سر و سری بود مرا
قامت افراشته چون سرو و سنوبر بودم
چتر سرسبری و شهد سوری بود مرا
چشم من بود به شاهین ترازوی خودم
تکیه کردم همه ی عمر به بازو ی خودم
ناگهان پیک خزان آمد و باد سردی
باغ شد صحنه ی طوفان بیابان گردی
در خمان حال که احساس خطر می کردم
نرم و آهسته ولی با تبر آمد مردی
تا به خود آمدم از ریشه جدا کرد مرا
ضربه هایش متوجه به خدا کرد مرا
حالتی رفت که صد بر خدایا کردم
از خدا عاقبت خیر تمنا کردم
گر چه از ضرب تبر روی زمین افتادم
آسمان سیر شدم مرتبه پیدا کردم
از من سوهته دل بال و پری ساخته شد
کم کم از چوب من آن روز دری ساخته شد
تا نگهبان سراپرده ماهم کردند
هر چه در بود در آن کوچه نگاهم کردند
از همان روز که سیمای علی را دیدم
همه شب تا به سحر چشم به راهم کردند
مثل خود تشنه ی سیراب نمی دیدم من
این سعادت را در خواب نمی دیدم من
بار ها شاهد رخسار پیمبر بودم
محرم روز و شب ساقی کوثر بودم
تا علی پنجه بر این حلقه ی در می افکند
به خدا از همه ی پنجره ها سر بودم
دست های دو جگر گوشه ی که نازم می کرد
غرق در زمزمه و راز و نیازم می کرد
به سر افرازی من نیست دری روی زمین
خورده بر سینه ی من بال و پر روح الامین
سایه ی وحی نبوت به سرم بوده مدام
به خدا عاقبت خیر خمین است همین
هر زمانی که روی پاشنه می چرخیدم
جلوه روشنی از روی خدا می دیدم
از کنار در اگر فاطمه می کرد عبور
موج می رد به دلم آینه در آینه نور
سبز پوشان فلک پشت سرش می گفتند
قل هو والله احد چشم بد از روی تو دور
سوره ی کوثری و جلوه طاها داری
آن چه خمه خوبان ندارند تو تنها داری
دیدم از روزنه ها جلوه احساسش را
دست پر آبله و چرخش دسداسش را
دیده ام در چمن سبز ولایت هر روز
عطر گل های بهشتی و گل یاسش را
زیر آن سقف گلین عرش فرود آمده بود
روح همراه ملایک به سجود آمده بود
هر گرفتار غمی حلقه بر این در می زد
هر که از پای می افتاد به من سر می زد
آیه ی روشن تطهیر در این کوچه مدام
شانه بر شانه جبریل امین پر می زد
یک طرف شاهد نجوای یتیمان بودم
یک طرف محو شکوفایی ایمان بوده
من ندانستم از اول که خطر در راه است
عمر این دلخوشی زود گذر کوتاه است
دارد این روز مبارک شب هجران در پی
شب تنهایی ریحان رسول الله است
مانده بودم که چرا آینه را آه گرفت
یا پی از هجرت خورشید چرا ماه گرفت
رفت پیغمبر و دیدم که ورق برگشته
مانده از باغ نبوت گل پرپر گشته
مهبط وحی جداگرید و جبریل جدا
مسجد و منبر و محراب و حرم سرگشته
هست در آینه ی باغ خزان دیوه ملال
نیست هنگام اذان صوت دل انگیز بلال
همه حیرت زده اهروختنم را دیدند
دیده بر اهل حرم سوختنم را دیدند
بی وفایان همه آن روز تماشا کردند
ار خدا بی خبران سوختنم را دیدند
سوختم تا مگر از آتش بیداد و حسد
چشم زخمی به جگر گوشه ی یاسین نرسد
هیچ آتش به جهان این خمی جانسوز نشد
شعله جانسوز اگر بود جهان سوز نشد
رسم آتش ردن از عهد خلیل است اما
آتش آن روز گلستان شد و امروز نشد
آه از این شعله که خاموش نگردد هرگز
داغ این باغ فراموش نگردد هرگز
سوخت در آتش بیداد رگ و ریشه و پوست
پشت در این علی است و همه ی هستی اوست
یادم از غفلت خویش آمد و با خود گفتم
حیف آنروز به نجار نگفتم ای دوست
تو که بر قامت من صبر و رضا را دیدی
بر سر و سینه من میخ چرا کوبیدی
همه رفتند و به جا ماند در سوخته ای
دفتری سوخته از آتش افروخته ای
روی گلبرگ شقایق بنویسید هنوز
هست در کوچه ما چشم به در سوخته ای
تا بگویند در این خانه کسی می آید
مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید
- ۹۲/۰۱/۲۱